انقلابهای اجتماعی را صرفا ناشی از دو قطبی شدن از لحاظ اقتصادی و منحصرا
در دست طبقه محروم نميداند و آنها را تنها طبقه پيشتاز به حساب نمياورد
بعلاوه اين نظريه ريشه انقلابها را اجتماعی محض و ناشی از روابط اجتماعی‏
نميشمارد بلكه برای ذات و طبيعت انسان و دو قطبی بودن او در سرشت‏
خويش ، نقش اساسی قائل است ، و معتقد است كه منشاء دو قطبی شدن جامعه‏
همين دو قطبی بودن سرشت آدمی است .
از اين گذشته هر چند تاثير متقابل ميان نهادهای اجتماعی وجود دارد اما
اين تاثير اولويت مطلق ندارد و چنين نيست كه بتواند جلوی رشد ساير
نهادها را سد كند يعنی ممكن است جامعه‏ای در عين تاخر از نظر تكنولوژی‏
مرحله‏ای بزرگ و بسيار پيشرفته از تاريخ را از جنبه مذهبی يا اخلاقی يا
فلسفی طی كند و اين بستگی دارد به مسائل جغرافيايی و ژنتيكی از يكطرف و
به بعد الهی و معنوی تاريخ از طرف ديگر ما بينش نوع اول را دركتاب‏
قيام و انقلاب مهدی ، بينش ابزاری و بينش نوع دوم را بينش فطری نام‏
نهاده ايم طبق اين بينش اخير :
اولا انسان دارای نوعی روانشناسی مقدم بر جامعه شناسی است .
ثانيا انسان در ذات خود دو قطبی آفريده شده است .
ثالثا انسان دارای اراده آزاد و انتخابگر است و همين آزادی و انتخاب‏
، تفاوت ميان انسانها را از زمين تا آسمان كرده است .
رابعا نهادهای اجتماعی انسان از نوعی استقلال برخوردارند و هيچكدام تقدم‏
و اولويت مطلق بر ديگری ندارد و به طور نسبی گاهی پيشرفت يك نهاد
موجب انحطاط ديگری ميشود . ما در