ميگذشت اتفاقا ديد كناسی در كنار ديواری مشغول خالی كردن چاه است كناس
ضمن كار اين شعر را با خود زمزمه ميكرد :
گرامی داشتم ای نفس از آنت
|
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
|
بوعلی از ديدن وضع كناس و شعری كه ميخواند بخنده افتاد با خود فكر كرد
اين بابا با اين شغل پستی كه برای خودش انتخاب كرده ، تازه هنوز سرنفس
خود منت ميگذارد كه من تو را محترم شمردم دستور داد كناس را بحضورش
بياورند بعد رو به او كرد و گفت ، انصاف اينست كه هيچ كس در دنيا به
اندازه تو نفس خودش را گرامی نداشته است كناس نگاهی بدبدبه و كبكبه
بوعلی كرد ، فهميد كه او وزير است ، جواب داد ، شغل من با همه پستی كه
دارد بمراتب شريفتر از شغل تو است تو ناچاری هر روز كه پيش پادشاه
ميروی تا بحد ركوع در جلوی او خم شوی ، حال آن كه من آزادم و نياز به
بندگی كسی ندارم ، نوشته اند بوعلی با شرمساری از كناس جدا شد و رفت
آنچه كه كناس بر زبان آورد ، حكايت از واقعيتی میكند كه در فطرت هر
انسانی قرار دارد اين فطرت آزادگی انسان است كه كناسی را ، به خم شدن
در برابر يك جبار ، يك پادشاه و يا يك انسان مثل خود ترجيح ميدهد ،
ولو هر قدر هم كه انجام چنين كاری مزايای مادی بدنبال داشته باشد در نقطه
مقابل انسان از اين جهت ، حيوان قرار دارد كه اين مسئله برايش مطرح
نيست ، حيوان تنها ميخواهد شكمش سير باشد و ديگر هيچ ، حال آنكه يك
انسان آزادگی را به هر چيز ديگر ترجيح ميدهد .
پاورقی :
> ديگری مقام خواهی بود و اين دو ، او را از اشتغال كامل بمسائل علمی
باز داشتند و مرگ زودرس او را سبب شدند .