هستم ، ولی از آن ساعتی كه بدانم ديگر ذره‏ای به حال شما نمی‏توانم مفيد
باشم ، مرخص شوم . با اين شرط حاضر شد ، امام هم قبول كرد . آمد و تا
روز عاشوراو تا آن لحظات آخر بود ، بعد آمد نزد امام و گفت من طبق شرطی‏
كه كردم الان ديگر می‏توانم بروم چون حس می‏كنم كه ديگر وجود من برای شما
هيچ فايده‏ای ندارد . فرمود می‏خواهی بروی برو . يك اسب بسيار دونده عالی‏
يی داشت ، سوار اين اسب شد و چند شلاق محكم به آن زد كه اسب را به‏
اصطلاح اجير وآماده كرده باشد . اطراف محاصره بود . نقطه‏ای را در نظر
گرفت . يكمرتبه به قلب لشكر دشمن زد ولی نه به قصد محاربه ، به قصد
اينكه لشكر را بشكافد و فرار كند . زد و خارج شد . عده‏ای تعقيبش كردند .
نزديك بود گرفتار شود . اتفاقا در ميان تعقيب كنندگان شخصی بود كه از
آشنايان او بود ، گفت كاری به او نداشته باشيد ، او كه نمی‏خواهد بجنگد ،
می‏خواهد فرار كند . رهايش كردند ، رفت . ولی غير از اين ، هيچكس ضعف‏
نشان نداد ، اما اصحاب امام حسن ضعف و رسوايی نشان دادند . [ اگر حضرت‏
صلح نمی‏كرد ] يك كشته شدنی بود برای امام حسن مقرون به رسوايی از طرف‏
اصحاب خودش . پس اينها با همديگر تفاوت دارد .
غرض اين است كه اميرالمؤمنين باز هم تصميم به جنگ داشت و امام حسن‏
هم در ابتدا تصميم به جنگ داشت ولی اموری كه از مردم كوفه ظهور و بروز
كرد مانع شد كه امام به جنگ ادامه دهد . حتی امام لشكرش را به همان‏
مقدار كمی هم كه آمدند بيرون ازشهر زد ، گفت برويد در نخليه كوفه ،
خودش هم خطبه خواند ، مردم را دعوت كرد ، و وقتی هم كه خطبه خواند يك‏
نفر جواب مثبت نداد