كه آن زمان بيشتر شتر بود ، و به قدری متشخص و وسائلش زياد بود كه گاهی
دستگاه خلافت ، او را برای حمل و نقل بارها میخواست . روزی هارون برای
يك سفری كه میخواست به مكه برود ، لوازم حمل و نقل او را خواست . قرار
دادی با او بست برای كرايه لوازم . ولی صفوان ، شيعه و از اصحاب امام
كاظم است . روزی آمد خدمت امام و اظهار كرد - يا قبلا به امام عرض كرده
بودند - كه من چنين كاری كردهام . حضرت فرمود : چرا شترهايت را به اين
مرد ظالم ستمگر كرايه دادی ؟ گفت : من كه به او كرايه دادم ، برای سفر
معصيت نبود . چون سفر ، سفر حج و سفر طاعت بود كرايه دادم والا كرايه
نمیدادم . فرمود : پولهايت را گرفتهای يا نه ؟ - يا لااقل - پس
كرايههايت مانده يا نه ؟ بله ، مانده . فرمود : به دل خودت يك
مراجعهای بكن ، الان كه شترهايت را به او كرايه دادهای ، آيا ته دلت
علاقمند است كه لااقل هارون اينقدر در دنيا زنده بماند كه برگردد و پس
كرايه تو را بدهد ؟ گفت : بله . فرمود : تو همين مقدار راضی به بقاء
ظالم هستی و همين ، گناه است . صفوان بيرون آمد . او سوابق زيادی با
هارون داشت . يك وقت خبردار شدند كه صفوان تمام اين كاروان را يكجا
فروخته است . اصلا دست از اين كارش برداشت . بعد كه فروخت رفت [ نزد
طرف قرار داد ] و گفت : ما اين قرار داد را فسخ میكنيم چون من ديگر بعد
از اين نمیخواهم اين كار را بكنم ، و خواست يك عذرهايی بياورد . خبر به
هارون دادند ، گفت : حاضرش كنيد . او را حاضر كردند . گفت : قضيه از
چه قرار است ؟ گفت من پير شدهام ، ديگر اين كار از من ساخته نيست ،
فكر كردم اگر كار هم میخوا هم بكنم ، كار ديگری باشد . هارون خبردار شد .
گفت :
|